محل تبلیغات شما

آنروز که می آیی...



قبل تر ها که جوون تر بودم تصورم این بود  که می شد با کلمات و حرف ها دیگران رو متوجه خیلی چیزها کرد  اگر این اتفاق نمی افتاد فکر می کردمک که کم کاری یا نقص یا اشتباهی از طرف من بوده  و مستمع بی گناه هست.تصورم این بو.د که اون چیزهایی رو که من با روحم لمس کردم رو با کلمات میشه به دیگران متقل کرد

نشد و در این بین کلمات بیگناه بودن ، حتی اون آدم ها هم بی گناه بودن  کلمات فقط یک سری آوا و اصوات بودن که سکوت رو می شکستن ولی اون آدم ها انقدر درونشون از تهی بودن پر بود که هیچ شکستنی آرامششون رو بهم نمی ریخت ضرب کلمات من روی روح یا گوش آدم ها مثل کشیدن آرشه  روی یک ویلون بدون سیم بود خوب طبیعی هست که هرچقدر هم استادانه نواخت باز هم کاری نمیشه کرد

وای که چقدر حرص میخوردم چقدر خودم رو محکوم می کردم و چقدر امید می بستم که شاید از راهی دبگر می توانم برای کسی کاری بکنم . فکر میکردم با این طوفان درونم میتوانم جایی را بهم بریزیم یا کسی را آشفته کنم.

بعدها با خوندن این شعر از حافظ شیرازی که

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض /  ورنه هر سنگ گلی لولو مرجان نشود

بهتر به این نتیجه رسیدم که زبور عشق نوازی نه کار هر مرغ است و دم من احیا کننده ی این مرده های متحرک نیست . مرده هایی که با چشم های باز کور هستن و خیلی چیزها رو نه میبینن و نه توجهی دارن فهمیدم که برای فهمیدن هزار آیت و نشانه قبل تر از من سر راهشون قرار گرفته ولی تصمیمی برای فهمیدن نداشتن و از کنارش به راحتی رد شدن

فهمیدم که نباید از کوشش دست کشید ولی نباید دل به ناامیدی و ناراحتی سپرد باید زندگی کرد شاید بعدتر کسی فهمید


دردناک تر از آدم های سطحی و صیقلی که با شعر کاری ندارن و اصولا هیچ نوع زیبایی اون ها رو جذب نمی کنه آدمهایی هستن که شعر رو برای کلاس و یا بیان احساسات سطحی زمزمه می کنن . بعضی آدمها شعر رو نوعی دانستنی می دونن که باید مقداری ازش بلد باشن بقول خاویر کرمت تو کتاب بیشعوری که می گفت اگه بی شعور ها عاشق می شن فقط و فقط یک دلیل داره و اونم اینه که می خوان تو هیچ چیزی کم نیارن حتی عشق . . .

شعر از نظر من سطحی عالی از احساسات آدمی هست که وجودش در ذهن شاعر خارج از گنجایش وجودیش هست و مجبوره با بیانی عالی کمی ازین بار سنگین درحال جوشیدن رو سبک کنه تا در ذهن خوانده خودش نقش خودش رو پیدا کنه هرچقدر ذهن خواننده زیبا اندیش تر باشه از خوانش شعر لذت بیشتری می بره و مست تر میشه به عبارت دیگه اگر بخواهیم از ریشه به این موضوع نگاه کنیم مبدا اون رو باید دل قرار داد اونم دل سوخته . کلماتی که از سمت مغز به دل سرازیر می شن و بهترین هاش در کوره ی دل پالایش می شن و بصورت مذاب از سرانگشتان خارج و روی کاغذ نقش می بندن  و مقابل مخاطب قرار میگیره  و هرچقدر قالب ذهن مخاطب زیباتر و شکیل تر  و منعطف تر باشه شکل زیباتری به شعر میده و صاحب اندیشه رو مست تر می کنه 

ولی این نوع مستی خیلی مستی غریبی هست . بین این همه آدم که همه چیز رو به عقل عقیله سجش می کنن فهم شعر هیچ چیزی نیست


من اهل مسافرت نیستم
چون مثل فروغ فرخزاد معتقدم که هسته ی زندگی رو ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده.هر جا بری چیز تازه ای نیست و فقط رنگ ها تغییر می کنه.همانقدر که یه تک درخت تنها زیباست یه جنگل بزرگ و پر شاخ و برگ هم زیباست،زیبایی که تو یه جوب کوچک بوده تو یک رود بزرگ و پر سر و صدا هم هست فقط باید قبلش عظمت تو نگاه تو باشه نه منظره ای که جلو چشم توست
ولی به طور کل دنیا اونقدر زیبا نیست که برای دیدن اون رنج راه رو به خودم هموار کنم
من هیچ وقت اسم جاهای دیدنی شمال رو بلد نبودم.فکر دیدن جاهای بکر اصلا منو به وجد نیاورده.نتونستم از جاهایی که دیدم با آب و تاب تعریف کنم.برای رفتن به جنگل و دریا هیچ وقت خیلی خوشحال نبودم اگرم توفیقی بوده بخاطر جبر روزگار بوده.هیچ وقت به این فکر نکردم که اگه بریم مسافرت تو راه چی بخوریم و کجا توقف کنیم بر خلاف خیلی ها که اگر سالها قبل تو یه رستوران بین راهی یه غذای خوب خورده باشن تا مدت ها مزه اش زیر دندوناشون هست و از یادآوری خاطره اش نئشه می شن و منتظرن که دوباره فرصت جور بشه و برن

" لذت نبردن از چیزی که مطلوب همه بوده "

اساسا این چیزهارو بیهوده می دونم
ولی روزی نبوده که از خوندن یا بخاطر آوردن یه شعر لبریز نشم
در طول روز ساعت هایی نبوده که من موزیک گوش بدم و باهاش پرواز نکنم
ویدئوهایی که دوست داشتم رو بارها تماشا کردم و حسشون کردم
پایان همه ی این دلخوشی ها چیزی بوده بنام نوشتن
اینا بوده که حال منو احسن الحال می کنه

" لذت بردن از چیزی که مطلوب دیگران نبوده "

پ ن : با همه ی این تفاسیر ، داستان همسفر خیلی فرق داره . . .


بعضی وقت ها میشه نوشت وقتی که پرنده خیال از گنجینه کلمات و استعاره ها توان صید داره و با کشیدن آن به پهنای آسمان و زیر نور زرین خورشید جلوه ای به حال کلمات مرده می ده و لذتی به هنرمند برای این آفرینش

ولی بعضی وقت ها نمیشه واقعا نوشت ، میشه فقط دست هارو ت داد و مرتب آهنگ عوض کرد قدم زد توی اتاق و یه چیز رو ده ها بار با خود زمزمه کرد . . .

حال عجیبیه  . مثل یه بیماری نادر که از هر میلیون ها نفر یکی گرفتارش میشه روح منم اسیر این حس عجیب هست طوری که هیچ کس جز کسانی شبیه خودم  که از خودشون چیزی بیادگار گذاشتن نمی تونن این آشفتگی رو بیان کنن . جالب تر اینکه بقیه آدم ها به این کوره ی سوزان تهذیب رذیله ها که ماحصلش رویش زیبایی هاست به چشم عاقل اندر سفیه نگاه می کنن و تصورشون با واقعیت اصلا انطباق نداره

خوش بحال خودم و همه ی کسانی که بیمار این حس عجیب هستن ، خوش بحال کسی که عشق رو فهمید و عاشق خدا شد

میدونید کسایی که تونستن از عشق حرفی بزنن توانشون رو از خالق عشق گرفتن و بقیه آدمها به انواع جبر عاشق شدن . چقدر احساس عشق زیر پوسته ی این جبر ، مزخرف و بدشکل هست . منو که اصلا به وجد نمیاره

قدر آدمهایی که عاشق خدا شدن رو بدونید و ازون ها نخواهید شمارو به روش های تکراری خوشحال کنن . . .


کاش قبل از همه چیز مرده بودی و من رو مرثیه سرای دائم خاکت می کردی و مدیحه گوی همیشگی عشقت ، مگه ارزش جون آدم از ارزش دل آدم بیشتره ؟

که اگر این طور بود یه عشق برای من به ارث گذاشته بودی . ولی هستی و من رو تو دنیای نصفه ها گذاشتی . تو تنگ نای خواستن و نخواستن . من رو به دنیای تضاد ها سپردی و با شکوه ترین لحظه های عشق که همان خواستن و نرسیدن هست را از من گرفتی

عشق مگر چیزی جز این است : تمام خواستن و هرگز نرسیدن ؟ مابقی همه حرف مفت است. کسانی که عشق رو به معنای واقعی تجربه کردن هیچ وقت دامن خواستن رو به تمنای وصال آلوده نکردن

من تو را پاک می خواستم  ، برای ستایش عشق می خواستم ، برای نقاشی چهره ی عشق برای کسانی که چیزی برای گفتن نداشتند ، تو انگیزه من برای جوشیدن بودی و بانی نوشتن من از عشق تو این دنیای رنگ و رو رفته و رساندن این باور به گوش نا امیدها که 

هنوزم میشه عاشق بود . . .

ولی تو منو به دنیای شعرهای تلخ سیدمهدی سپردی ، به دنیای رقصیدن با آهنگ های شاد ، به دنیای شک ، به دنیای نخواستن همه چیز . تو عشق رو از من گرفتی  و من رو از همه ، دیگه چیزی برای کسی ندارم دیگه نمی تونم با حرارت حرفی بزنم

تو از دنیای من دور شدی  اینقدر که از پشت بام دنیای من سقوط کردی . از حیاط خلوت زندگی من رفتی و گرفتار دنیای هیچ و پوچ آدم ها . تو همرنگ آدمهایی شدی سالها بمن غصه دادن

میدونی هزاران هزار رابطه ی عاشقانه بین آدم های معمولی شکل میگیره و در نهایت از بین میره صدایی هم جز ناله های نکبت بار مظلوم نمایانه از کسی در نمیاد . صدایی شبیه همهمه های نامفهوم و گنگ .  دردی که تو بمن دادی دردی بود که من رو به سکوت رسوند ، سکوت در عالم عشق . . .

تو بمن ظلم کردی ، به دنیای عشق ظلم کردی ، به آدم های بعد از من ظلم کردی ، تو حتی به خدای من هم ظلم کردی و من رو ازش جدا کردی ، انگار دیگه چیزی از خدا نمی خوام

خراب کردن دنیای من خیلی بد بود . . .

برای تو آرزوی بد نمی کنم ولی می خواهم هرگز فراموش نکنی مزه ی عسل را زمانی که دنیا برای تو چیزی جز آب قند نداره

 


سلام زهره ی عزیزم خیلی خسته بودم و می خواستم با فرار کردن از همه چیز به آغوش خواب پناه ببرم ولی هرچه کردم هیجان تو در سینه ی من کوبنده تر از آن بود که این وجود خسته را آرام بگذارد تصور چشمان تو مثل یک صاعقه ی پرقدرت سینه ی مواج و پرتلاطم من را طوفانی تر می کرد من به چیزی فراتر از یک همسر فکر می کردم دلم یک دوست مردانه می خواست در قالب یک زن دلم یک دوست می خواست که بتواند پاسخگوی هزار حال من باشد کسی که بتواند ضعف من در عینیت بخشیدن به فانتزی های زندگی را
آیا می توان به این شب رسید و چیزی ننوشت؟ از تو چگونه می توان برای اغیار گفت آن هم در این دنیای رنگ و رو رفته که هیچ چیز در آن اصیل نیست تو همچون یک آوای محزون تنهایی سنگین و رنج آلود» بودی که در یک قله ی دورافتاده طنین انداز شدی و هرکسی شانس رسیدن به این قله یا شنیدن این صدا را ندارد به جای خالی تو در این زندان مشترک نگاه می کنم و به زنجیری که با مرگ گسسته شد و چیزهایی که به یادگار گذاشتی تو یک معلم اندیشه ساز بودی ورای معلومات دادن ، تو خانه ی عقل را

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پلاستیک حبابدار در مشهد بازی های 3 نفره